سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
لوگو
لینک دوستان
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :2
کل بازدید :62238
تعداد کل یاد داشت ها : 54
آخرین بازدید : 103/1/30    ساعت : 6:30 ع


علی مهر، حمیده رضایی، رضیه برجیان

چه قدر شبیه مولایم هستی ای ماه!
یازده ماه چشم انتظارت بودیم تا بیایی و بالاخره آمدی مطمئن بودیم که می آیی. با آمدنت مردم با هم مهربان تر می شوند. کمتر گرد گناه می گردند، بازار دروغ ،غیبت، تهمت و... کسادتر از همیشه است با این که خوردنی ها و نوشیدنی ها در دسترسشان است کسی به آن ها نگاه هم نمی کند اما دربدر بی کسی می گردند که به او طعامی دهند و ثوابی ببرند. گرد و غبار غربت از قرآن ها پاک می شود. مردم پی انس با قرآنند هرچند به یک آیه در روز، شیطان ناامید است و در زنجیر، فرشته ها دوباره با زمین آشتی کرده اند. می شنوی صدای بال و پرشان را فوج فوج از آسمان می آیند و با سبدهایی از نور بازمی گردند. انگار خدا تکه ای، فقط تکه ای از آن روزهای خوش بعد از ظهور را در روزگار ما حسرت کشان قرار داده تا بچشیم و اشتیاقمان بیشتر شود.
چه قدر شبیه مولایمان هستی ای ماه! وقتی او بیاید جهان از تو هم زیباتر می شود.



بابام گم شده!
وسط بازار ایستاده بود و داشت گریه می رد. به طرفش رفتم و پرسیدم: پسرم چی شده؟  نگاهی به من انداخت و گفت: بابام گم شده.  با تعجب گفتم: بابات گم شده؟
گفت: آره. داشتیم با هم می رفتیم و دست هم را گرفته بودیم. سر راه از یک فروشگاه اسباب بازی رد می شدیم، ماشین ها و اسباب بازی های خیلی قشنگی داشت. چند لحظه ایستاد تا آن ها را نگاه کنم. بعدش هم دیدم آن طرف یک شیرینی فروشی است. رفتم تو تا چند تا شیرینی انتخاب کنم تا بابام برام بخره. اما وقتی از شیرینی فروشی بیرون اومدم دیدم بابام نیست و گم شده.
کمکش کردم تا پدرش را پیدا کرد.
حالا این شده حکایت ما. انبیاء و اولیاء پدران خلق اند و دست افراد را می گیرند تا آنان را به سلامت از بازار دنیا عبور دهند. اما اغلب، جلب سرگرمی ها و اسباب بازی های دنیا می شویم و دست پدر را رها کرده و در بازار گم می شویم. آن وقت فکر می کنیم که اماممان گم شده و نیست، در حالی که امام زمان (عج) گم و غایب نشده اند، بلکه این ما هستیم که گم و غافل گشته ایم.



این وظیفه ماست
انگلیسی و غیر مسلمان بود. پزشک جوانی که به خواستگاری اش رفته بود از او خواسته بود مسلمان شود. او هم شروع به تحقیق درباره اسلام و بویژه تشیع کرد و سرانجام شیعه شد و به عقد جوان درآمد. تنها سؤالی که هرگز جوابی برای آن نیافته بود، طول عمر حضرت بقیة الله (عج) بود. سال ها بعد وقتی با همسرش به حج رفت و در رمی جمرات او را گم کرد، از هرکه پرسید جوابی نشنید و خسته و سرگردان و مضطرب گوشه ای نشست. ناگاه آقایی مقابلش ظاهر شد و به زبان روان انگلیسی با او شروع به صحبت کرد. او را به رمی جمرات برد تا اعمالش را انجام دهد. سپس اندک زمانی او را به چادرش رسانید. زن متحیر مانده بود. خوب یادش بود که وقت رفتن، این راه بسیار طولانی بود. آقا در مقابل حیرتش چنین گفته بود:« وظیفه ماست که به محبان خویش رسیدگی کنیم. در طول عمر ما نیز شک نکن، سلام مرا به دکتر – شوهرت – برسان».


ما زنده ایم؟
سید عبدالکریم کفاش چه کرده بود که امام زمان (عج) خود به دیدارش می آمدند؟
کفاش پیری که در گوشه ای از بازار بساطی داشت ولی حتی کفش های مولایش را هم بی نوبت تعمیر نمی کرد. پس هفته ای نمی گذشت که حجت خدا به او سر نزنند. روزی از او پرسیده بودند: اگر هفته ای یک بار ما را نبینی چه خواهد شد؟
سید عبدالکریم پاسخ گفته بود: آقا جان می میرم.
آقا سر تکان داده و فرموده بودند: اگر چنین نبود ما را نمی دیدی؟ (یعنی راست می گویی سید عبدالکریم)
سید عبدالکریم اگر هفته ای می گذشت و امام زمانش را نمی دید می مرد و هفته ها و ماه ها و سال ها می گذرد و ما به گمانمان زنده ایم.






برچسب ها : تأمل خوبان  ,

      

ستاره دریایی

 

ستاره دریایی

پیرمردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود. به قسمتی از ساحل رسید که هزاران ستاره دریایی به خاطر جزر و مد در آنجا گرفتار شده بودند و دخترکی را دید که ستاره های دریایی را می گرفت و یکی یکی آنها را به دریا می انداخت. پیرمرد به دخترک گفت: دختر کوچولو! تو که نمی توانی همه این ستاره های دریایی را نجات بدهی، آنها خیلی زیاد هستند. دخترک لبخندی زد و گفت: میدانم ولی این یکی را که می توانم نجات دهم.  سپس یک ستاره دریایی را به دریا انداخت و آن یکی و یکی دیگر را. او به اندازه توان خود، دست دیگران می گرفت!

 

راه پربها

مرد جوانی که می خواست راه نیکان را طی کند، به سراغ استاد رفت، استاد خردمند گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو بدی کند و دشنام دهد پولی بده! تا دوازده ماه هر کسی به جوان توهین می کرد، جوان به او پولی می داد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد. استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر. همین که مرد رفت، استاد خود را در لباس یک گدا در آورد و از راه میان بر، کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او. جوان لبخندی زد و گفت: یک سال است که برای توهین شنیدن، پول داده ام اما حالا خدا را شکر که می توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم. استاد وقتی صحبت جوان را شنید، رو نشان داده و گفت: برای گام بعدی آماده ای، چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی.

 

درس پس دادن

درویشی کودکی داشت که از غایت محبت، شب، پهلوی خویش خواباند. شبی دید که آن کودک در بستر می نالد و سر بر بالین می مالد. گفت: ای جان پدر چرا در خواب نمی روی؟ گفت: ای پدر! فردا روز پنج شنبه است و مرا درس های یک هفته پیش استاد عرضه می باید که از بیم در خواب نمی روم مبادا که درمانم. آن درویش صاحب حال بود. این سخن بشنید، نعره ای زد و بیهوش شد. چون به خود آمد،گفت: واویلا، واحسرتا؛ کودکی که درس یک هفته پیش معلم عرض باید کرد، شب در خواب نمی رود، پس مرا که اعمال هفتاد ساله پیش عرش خدا در روز مظالم (قیامت) بر خدای عالم الاسرار عرض باید کرد، حال چگونه باشد؟

 

قضاوت عجولانه

قضاوت نادرست

یکی از بزرگان پارسایی را گفت: چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه ها سخن گفته اند؟ گفت: بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم. هر که را جامه پارسا بینی، پارسادان ونیک مرد انگار، ور ندانی که درنهانش چیست ، محتسب را درون خانه چه کار (گلستان سعدی)

 

فامیل خدا

کودکی با پاهای برهنه بر روی برف ها ایستاده بود و با نگاه همراه حسرت و اندوه به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد و از سرمای زیاد می لرزید و پاهایش را از سرما از روی زمین جابجا می کرد. خانمی در حال عبور او را دید و به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش. کودک که حالا احساس گرما می کرد و دیگر نمی لرزید و لباس های نوی خود را دو دستی بغل کرده بود، پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه، من فقط یکی از بنده های خدا هستم. کودک گفت: حدس می زدم که با او نسبت دارید.

 

سفر بی توشه

سفر بی توشه

انوشیروان ساسانی در کاخش، بزرگان و حکما را جمع کرد و از آنها پرسید: به عقیده شما سخت ترین چیزها چیست؟ . دانشمندی از رم پاسخ داد: به عقیده من سخت ترین چیزها پیری و ناتوانی است که با فقر هم همراه باشد.  دانشمند هندی گفت: بیماری همراه با غم و اندوه سخت ترین چیزهاست.  بزرگمهر وزیر دانای انوشیروان پاسخ داد: سخت ترین چیز این است که انسان مرگش را نزدیک ببیند، بدون اینکه کار خوبی انجام داده باشد. (بهارستان جامی)

 


الماس و التماس

شخصی به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا در آنجا مناجات می شود برویم. میخواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.  دیگری گفت: موفقم. اما من برای ثابت کردن ایمان می آیم.  وقتی به قله رسیدند شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند: سنگهای اطراف تان را بار اسبان تان کنید و آنها را پایین ببرید.  اولی گفت: می بینی؟ بعد از چنین صعود سختی از ما خواسته شده که بار سنگین تری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم.  دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسیدند، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگ هایی را که دوست مؤمن با خود آورده بود، روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند. (کتاب شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید.مسعود لعلی)

 

هشدار

دانایی می گفت: ای بسا گوسفند که از آدمی آگاه تر است؛ از آنکه بانگ شبان او را از چرا کردن باز دارد و آدمی را سخن خدای عز و جل از مراد باز نمی دارد.

 

از کوزه همان برون تراود ...

روزی حضرت روح الله می گذشت. ابلهی با وی دچار شد و از حضرت عیسی سخنی پرسید. بر سبیل تلطف جوابش باز داد و آن شخص مسلم نداشت و آغاز عربده و سفاهت نهاد. چندان که او نفرین می کرد، عیسی تحسین می نمود... عزیزی بدان جا رسید؛ گفت: ای روح الله! چرا زبون این ناکس شده ای و هر چند او قهر می کند، تو لطف می فرمایی و با آنکه او جور و جفا پیش می برد، تو مهر و وفا بیش می نمایی؟  عیسی گفت: ای رفیق! از کوزه همان برون تراود که در اوست؛ از او آ« صفت می زاید و از من این صورت می آید. من از وی در غضب نمی شوم و او از من صاحب ادب می شود. من از سخن او جاهل نمی گردم و او از خلق و خوی من عاقل می گردد. ( مسالک المحسنین)

 

آفرینش مگس

مرد دانا و با ایمانی در کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خسته و خواب آلود بود، اما هر بار که سرش را به دیوار تکیه می داد تا لحظه ای بخوابد، مگسی روی چهره اش می نشست و او با دست راستش ضربه ای به چهره اش می زد و مگس را می پراند. ساعتی نگذشت و پادشاه پی در پی چرت می زد، اما مگس مانع خوابش می شد. سرانجام پادشاه خشمگین شد و به مرد دانا گفت: نمی دانم خدا چرا این مگس را که حشره موذی و مردم آزاری است آفریده؟  مرد دانا، بی درنگ پاسخ داد: خداوند مگس را آفرید تا ناتوانی آدم های مغرور و ستمگر را به آنها بفهماند و به آنها نشان دهد که با وجود حکومت بر یک کشور و ملت، در برابر یک مگس ناتوانند. (جامع الحکایات عوفی)

 

رسیدن به کمال

رسیدن به کمال

شاگرد حکیمی از او پرسید: حکمت من چه وقت به کمال می رسد؟  گفت: آنگاه که به ستایش خوشحال نشوی و به مذمت غمگین نگردی. شاگرد باز پرسید: این حال چگونه مرا میسر می گردد؟  حکیم پاسخ گفت: هرگاه که چهار چیز حاصل آید؛  دوگوش که شنوا باشد و حکمت بشنود و دو گوش که کر باشد و سخنان بیهوده جاهلان را نشنود. (عالمی دیگر بباید ساخت)

 

عبادت بیمار

روزی پیامبر گرامی اسلام (ص) به سوی آسمان نگاه کردند و لبخند زدند، شخصی به آن حضرت عرض کرد: چرا لبخند می زنید؟  پیامبر فرمودند: به آسمان نگاه کردم، دیدم دو فرشته به زمین آمدند تا پاداش عبادت شبانه روز بنده با ایمانی را که هر روز در محل نماز خود به عبادت مشغول بود را بنویسند، اما او را در محل نماز نیافتند بلکه او در بستر بیماری بود. آنها به سوی آسمان رفتند و به خداوند عرض کردند: طبق معمول برای نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ایمان به محل نماز او رفتیم ولی او در بستر بیماری آرمیده بود. خداوند به آن فرشتگان فرمود: تا او در بستر بیماری است، همان پاداش را که هنگام عبادت، برایش می نوشتید، بنویسید. بر من است که پاداش اعمال نیک او را تا آن هنگام که در بستر بیماری است، برایش بنویسم. (حکایت های معنوی)







برچسب ها : تأمل خوبان  ,

      

 

یک قصه دروغ

تأمل

حکایت ما

-        - ببین! داد نزن، همسایه ها می شنوند، زشته. 

-       -   داد می زنم خوبم می زنم 

-      -    گوش کن میخوام برات یه قصه بگم. 

-       -   من از قصه بدم می یاد. 

-       -   ولی قصه من یه حکایت واقعیه. 

-       -   از هر چی واقعیت هم هست بیزارم! 

-       -   پس لااقل صبر کن برات یه قصه دروغ بگم. 

-       -   دروغ!  

-       -   آره... خیلی ازت بدم می یاد! 

 

نگفتم و رفتم

آمدم بگویم که  وجودش روح خانه است، دیدم جلوی تلویزیون خوابش برده. آمدم بگویم که دوستش دارم، داشت جدول حل می کرد. آمدم بگویم که وقتی نیست یا حتی وقتی هست دلم برایش تنگ می شود. پای تلفن بود. آمدم بگویم یک دنیا حرف دارم که برایش بزنم، چرت  می زد... آمدم بگویم دارم می روم و شاید هرگز برنگردم. سرش توی حساب و کتاب خودش بود. من هم نگفتم و رفتم.

ادامه مطلب...




برچسب ها : تأمل خوبان  ,


      








[ نشریه خانه خوبان ]

[ good luck ]