علی مهر، حمیده رضایی، رضیه برجیان

چه قدر شبیه مولایم هستی ای ماه!
یازده ماه چشم انتظارت بودیم تا بیایی و بالاخره آمدی مطمئن بودیم که می آیی. با آمدنت مردم با هم مهربان تر می شوند. کمتر گرد گناه می گردند، بازار دروغ ،غیبت، تهمت و... کسادتر از همیشه است با این که خوردنی ها و نوشیدنی ها در دسترسشان است کسی به آن ها نگاه هم نمی کند اما دربدر بی کسی می گردند که به او طعامی دهند و ثوابی ببرند. گرد و غبار غربت از قرآن ها پاک می شود. مردم پی انس با قرآنند هرچند به یک آیه در روز، شیطان ناامید است و در زنجیر، فرشته ها دوباره با زمین آشتی کرده اند. می شنوی صدای بال و پرشان را فوج فوج از آسمان می آیند و با سبدهایی از نور بازمی گردند. انگار خدا تکه ای، فقط تکه ای از آن روزهای خوش بعد از ظهور را در روزگار ما حسرت کشان قرار داده تا بچشیم و اشتیاقمان بیشتر شود.
چه قدر شبیه مولایمان هستی ای ماه! وقتی او بیاید جهان از تو هم زیباتر می شود.



بابام گم شده!
وسط بازار ایستاده بود و داشت گریه می رد. به طرفش رفتم و پرسیدم: پسرم چی شده؟  نگاهی به من انداخت و گفت: بابام گم شده.  با تعجب گفتم: بابات گم شده؟
گفت: آره. داشتیم با هم می رفتیم و دست هم را گرفته بودیم. سر راه از یک فروشگاه اسباب بازی رد می شدیم، ماشین ها و اسباب بازی های خیلی قشنگی داشت. چند لحظه ایستاد تا آن ها را نگاه کنم. بعدش هم دیدم آن طرف یک شیرینی فروشی است. رفتم تو تا چند تا شیرینی انتخاب کنم تا بابام برام بخره. اما وقتی از شیرینی فروشی بیرون اومدم دیدم بابام نیست و گم شده.
کمکش کردم تا پدرش را پیدا کرد.
حالا این شده حکایت ما. انبیاء و اولیاء پدران خلق اند و دست افراد را می گیرند تا آنان را به سلامت از بازار دنیا عبور دهند. اما اغلب، جلب سرگرمی ها و اسباب بازی های دنیا می شویم و دست پدر را رها کرده و در بازار گم می شویم. آن وقت فکر می کنیم که اماممان گم شده و نیست، در حالی که امام زمان (عج) گم و غایب نشده اند، بلکه این ما هستیم که گم و غافل گشته ایم.



این وظیفه ماست
انگلیسی و غیر مسلمان بود. پزشک جوانی که به خواستگاری اش رفته بود از او خواسته بود مسلمان شود. او هم شروع به تحقیق درباره اسلام و بویژه تشیع کرد و سرانجام شیعه شد و به عقد جوان درآمد. تنها سؤالی که هرگز جوابی برای آن نیافته بود، طول عمر حضرت بقیة الله (عج) بود. سال ها بعد وقتی با همسرش به حج رفت و در رمی جمرات او را گم کرد، از هرکه پرسید جوابی نشنید و خسته و سرگردان و مضطرب گوشه ای نشست. ناگاه آقایی مقابلش ظاهر شد و به زبان روان انگلیسی با او شروع به صحبت کرد. او را به رمی جمرات برد تا اعمالش را انجام دهد. سپس اندک زمانی او را به چادرش رسانید. زن متحیر مانده بود. خوب یادش بود که وقت رفتن، این راه بسیار طولانی بود. آقا در مقابل حیرتش چنین گفته بود:« وظیفه ماست که به محبان خویش رسیدگی کنیم. در طول عمر ما نیز شک نکن، سلام مرا به دکتر – شوهرت – برسان».


ما زنده ایم؟
سید عبدالکریم کفاش چه کرده بود که امام زمان (عج) خود به دیدارش می آمدند؟
کفاش پیری که در گوشه ای از بازار بساطی داشت ولی حتی کفش های مولایش را هم بی نوبت تعمیر نمی کرد. پس هفته ای نمی گذشت که حجت خدا به او سر نزنند. روزی از او پرسیده بودند: اگر هفته ای یک بار ما را نبینی چه خواهد شد؟
سید عبدالکریم پاسخ گفته بود: آقا جان می میرم.
آقا سر تکان داده و فرموده بودند: اگر چنین نبود ما را نمی دیدی؟ (یعنی راست می گویی سید عبدالکریم)
سید عبدالکریم اگر هفته ای می گذشت و امام زمانش را نمی دید می مرد و هفته ها و ماه ها و سال ها می گذرد و ما به گمانمان زنده ایم.






برچسب ها : تأمل خوبان  ,