که رفتـنـد   ....

مادرانی

         که هستند  ....

 مادر

 

ساعت چهار صبح با گریه و التماس فیروزه از خواب پریدیم. همه نگران و دلواپس دور تختش جمع شدیم، بدون اینکه بدونیم چه اتفاقی افتاده است. انگار ازش خواسته بودن که زود خودش رو به خونه برسونه، التماس می کرد که بگید چی شده؟  پشت گوشی سعی می کردند آرومش کنند که طوری نشده، فقط مادرت گفته به بچه ها زنگ بزنید که بیان. حدسم درست بود؛ هرچه بود خبر ناگواری بود. مادرش حال خوبی نداشت؛ دکترا تشخیص سرطان داده بودند، فیروزه از این بابت خیلی بی تابی می کرد و اشک می ریخت. همه جا، چه حرم خانم حضرت معصومه(س) ، چه جمکران، چه وقت نماز، دعایش سلامتی مادر بود و از ما می خواست که برای مادرش دعا کنیم. اون لحظه از خدا می خواستم که مادرش طوری نشده باشه و فقط خواسته باشه که بچه هاشو ببینه، اما انگار حقیقت و خواست خدا چیز دیگری بود. با حال زار و اضطراب و گریه، گوشی را قطع کرد و گفت: من باید برم خونه، با اون حال و روزش نمی شد تنهایی بره، من و پروانه، یکی از دوستان تصمیم گرفتیم باهاش بریم. با مسئول خوابگاه هماهنگ کردیم و با آژانس خودمون رو به میدان خروجی شهر رسوندیم. هنوز اذان صبح نشده بود. از اونجا هم ماشین دربست گرفتیم و به سمت خونه فیروزه راه افتادیم. مادرش ساکن یکی از شهرهای همدان بود. او پس از فوت شوهرش، ازدواج کرده بود واز لرستان به همدان رفته بود. با وجود جدایی مادر و بچه ها از هم، بسیار همدیگر را دوست داشتند وفیروزه خیلی به مادرش سر می زد و حالش را جویا می شد. همیشه نگران حالش بود. بعد از مرگ پدرش، سختی های زیادی را کشیده بودند که نبود مادر هم به نوعی این کمبود را بیشتر می کرد. برایم زیاد درد و دل می کرد، گاهی تا نیمه های شب برایم از غصه هایش می گفت و اشک می ریخت، سنگ صبور حرف هایش بودم و گاهی هم خودم با او اشک می ریختم.

راهی خونه مادر شدیم. توی راه مدام ذکر می گفت و صلوات می فرستاد و از خدا می خواست مادرش زنده باشد. تقریبا چیزی نمانده بود که برسیم. از تلفن هایی که بهش می شد، مطمئن شد که مادرش فوت کرده، دیگه صدای گریه اش بلند شد. آروم و قرار نداشت. خیلی سعی می کردیم آرومش کنیم، اما مگر می شد؟ نزدیک کوچه که شدیم، ماشین نگه داشت. سراسیمه سمت خونه دوید و گریه می کرد و ما هم دنبالش... در حیاط باز بود. داخل شد، ما هم پشت سرش وارد شدیم. خدای من! چه حالی داشتیم. اصلا دلم نمی خواست این جوری و با این شرایط می اومدم خونه شان، همیشه می گفت: باید روزی بیایی طرف ما بریم پیش مادرم، جای قشنگیه. اما صد حیف... جنازه مادرش گوشه اتاق بود. چقدر غم انگیز، چند تا خانم کنارش نشسته بودند و قرآن می خوندند و منتظر رسیدن بچه هایش بودند. فیروزه خیلی ناله زد، خیلی گریه کرد، صدای ناله هاش هنوز توی گوشمه که التماس می کرد؛ مادر بلند شو، دلم تنگه، من جز تو کسی را ندارم... خیلی لحظات دلگیری بود که اصلا نمی تونم وصفش کنم. ما هم کاری از دستمان بر نمی آمد. نشسته بودیم و همراه فیروزه اشک می ریختیم و قرآن می خواندیم. دلم برای تنهایی و بی کسی اش می سوخت. وجود مادر، جبران خلاء پدر بود که او هم رفت. با سوز دل اشک می ریخت و با خدا حرف می زد که خدایا چه کنم با غم مادر، با نبود مادر و به لهجه خودش می گفت:« دالکه غریبُم مرده دالکه عزیزُم مرده».

کم کم همه فامیل جمع شدند. با آمدن هر فامیل، صدای عزا بلندتر می شد، اما همه بچه ها نتونستند بیان. دختر بزرگش مشهد بود، پسرش سرباز شمال. مدتی گذشت ، همه جا پا به پای فیروزه بودیم. یک لحظه چشمش از اشک خشک نمی شد. بعد از مراسم تجهیز، برای خاک سپاری آماده شدند. فیروزه و خواهرش خیلی غریبانه گریه می کردند، با مادر وداع کردند و بعد از کلی درد و دل اجازه دفن دادند. در این بین خانوم های فامیل رو می دیدم که قبل از ورود به مجلس کمی صبر می کردند و چادرشون رو پشت سرشون گره می زدند و بعد وارد می شدند، علتش رو از پروانه پرسیدم. گفت: به نشونه عزا و همدردی با صاحب عزا، این کار رو می کنند که بعد از پایان مراسم هم صاحب عزا، گره چادرها رو همراه با قدردانی باز می کنه. زنان فامیل به زبان لری و آهنگ حزن آلود، نوحه خوانی می کردند و دست هاشون رو به هم می مالیدند و گاه به صورتشون می زدند. پروانه لرستانی بود و آشنا به این آداب و رسوم، گاه که متوجه نمی شدم برام می گفت که چه می گویند. اون روز هوا بارونی بود. طبیعت زیبا و آرومی داشت، اما چقدر غم انگیز...

بعد از خاکسپاری به همراه فیروزه و بقیه فامیل، به خونه شون رفتیم. بعد از صرف نهار، همه به حسینیه رفتند و بقیه فامیل برای عرض تسلیت می آمدند. توی تمام لحظات، فیروزه را می دیدم که چطور ناله می کند و اشک می ریزد. تنهایی اش را حس می کردم. از این بابت خیلی ناراحت بودم. همه وجودم رو اندوه گرفته بود. دلم می خواست فریاد بزنم... سنگینی رو دلم نشسته بود که با فریاد هم سبک نمی شد.دلم هوای مادرم رو رده بود. دلتنگش شده بودم. توی دلم از خدا می خواستم که سایه اش رو روی سرمون حفظ کنه، انگار الان نعمت وجود مادر رو بهتر درک می کردم. از خدا می خواستم که به قلب غم گرفته فیروزه آرامش بده و روح مادرش رو قرین رحمت خودش کنه... دیگه نزدیکای غروب بود که ما باید برمی گشتیم. وقت خداحافظی بغلش کردم و حسابی گریه کردیم. دوباره تسلیت گفتم و از خدا براش آرزوی صبر کردم. خواهرها و چند تا از فامیل هم برای خداحافظی آمدند و از اینکه فیروزه را همراهی کرده بودیم، تشکر کردند. با ماشینی که فامیل ها رو آورده بود ، تا ترمینال آمدیم و سوار ماشین قم شدیم. توی اتوبوس با پروانه از اتفاقات پیش آمده حرف زدیم. برای هر دومان باورش سخت بود. از شدت خستگی خوابمون برد. یکی دو ساعت بعد از اذان مغرب به قم رسیدیم، بچه ها به محض اینکه شنیدن اومدیم، همه جمع شدند و حال فیروزه را می پرسیدند. اتفاقات رو براشون تعریف کردیم. اون ها هم خیلی متأثر شدند وهمه دعا کردیم که خدا به فیروزه و خواهرهاش صبر بده و در زندگی خوشبخت بشن و روح مادرش را شاد کند.

چهار سال از آن روز می گذره. فیروزه ازدواج کرده و یک پسر ناز به اسم محمد سالار داره. خدا رو شکر زندگی خوبی هم دارن. فیروزه الان خودش یک مادره و مادران زیادی هستند که دوست دارند بچه ها قبل از اینکه اتفاقی براشون بیفته ، به یادشون باشن و سراغشون رو بگیرن. نکنه! ...

فاطمه بیات






برچسب ها : داستان خوبان  ,