یک قصه دروغ

تأمل

حکایت ما

-        - ببین! داد نزن، همسایه ها می شنوند، زشته. 

-       -   داد می زنم خوبم می زنم 

-      -    گوش کن میخوام برات یه قصه بگم. 

-       -   من از قصه بدم می یاد. 

-       -   ولی قصه من یه حکایت واقعیه. 

-       -   از هر چی واقعیت هم هست بیزارم! 

-       -   پس لااقل صبر کن برات یه قصه دروغ بگم. 

-       -   دروغ!  

-       -   آره... خیلی ازت بدم می یاد! 

 

نگفتم و رفتم

آمدم بگویم که  وجودش روح خانه است، دیدم جلوی تلویزیون خوابش برده. آمدم بگویم که دوستش دارم، داشت جدول حل می کرد. آمدم بگویم که وقتی نیست یا حتی وقتی هست دلم برایش تنگ می شود. پای تلفن بود. آمدم بگویم یک دنیا حرف دارم که برایش بزنم، چرت  می زد... آمدم بگویم دارم می روم و شاید هرگز برنگردم. سرش توی حساب و کتاب خودش بود. من هم نگفتم و رفتم.


 

سوء تفاهم

در دانشکده به هم می گفتند: «شما».

دوران نامزدی «تو» شدند، قبل از طلاق :«اوهوی»!

 

هوای بیرون

بچه ها را راهی مدرسه کرد. لباس های سفید را که شسته بود روی بند ایوان پهن کرد و با عجله به اداره رفت. عصر که برگشت، سراغ رخت ها رفت تا آنها را جمع کند، اما دید که به سفیدی صبح نیستند. هوای بیرون آنها را کدر کرده بود. یاد بچه ها افتاد و نگران شد، آیا آنها بیرون از خانه همان بودند که صبح از خانه رفتند؟

 

غذا

همیشه با خودش غذاهای خوب به مدرسه می آورد. بچه ها خیال می کردند بچه پولدار است فقط من می دانستم پدرش در رستوران کارگری می کند.

 

عشق

می خواست سایه بان و تکیه گاه زندگی او باشد، اما آن قدر خودش را پایین آورد و او را بالا برد که دیگر فاصله ها فرصتی ندادند تا هر یک، دیگری را ببیند! حیف دیر دانست که عشق، خواری نیست.

 

 جشن

زن: عزیزم! اگر گفتی امروز چه روزی است؟

مرد: تولدت؟

زن :نه!

مرد: تولد من؟

زن: نه!

مرد: ساگرد ازدواج؟

زن: نه!

مرد: پس چی؟

زن: امروز سالگرد هفتمین سالی است که تو مرا در قبر هم تنها نگذاشتی! باید امشب جشن بگیریم!

 

داماد

وقتی مشغول به کار شد چندین سال زحمت کشید تا خانه بخرد. وقتی خانه خرید، خانه خالی بود. وقتی وسایل خانه تکمیل شد، گفت: باید ماشین بخرم. وقتی ماشین خرید دیگر چیزی کم و کسری نداشت، تا این که...

هر جا خواستگاری رفت گفتند: پس چرا آقا داماد خودشان تشریف نیاوردن؟

 

سرد

با دست های کوچکش برف را گلوله می کرد و روی آدم برفی اش می چسباند تا بزرگ تر شود.

-          مامان! آدم برفی سردش نمی شه؟ 

-          نه عزیزم. اون که قلب و روح نداره. 

-          یعنی مثل بابا؟ 

مادر با بهت به دخترک خیره شد. یادش آمد که همیشه همسرش را با همین صفات یاد می کرد. مثل این که جلوی دخترک بی احتیاطی کرده بود.

 

فرصت

به آخر خط رسیده بودیم. آن روز می خواستیم کار را یکسره کنیم. قاضی پس از مطالعه پرونده از ما پرسید: هر کدام چه قدر مقصر هستید و آینده را چگونه می بینید ؟ هر دوی ما سکوت کردیم. صدای زنگ تلفن این سکوت را شکست.

قاضی گوشی را برداشت. از چهره اش پیدا بود که اتفاقی رخ داده است. او از ما عذر خواهی کرد و از اتاق خارج شد و آن روز برنگشت. پس از سال ها که فکرش را می کنیم، متوجه می شویم، اتفاقی که برای قاضی پیش آمد فرصتی دیگر به ما داد و به زندگی مشترکمان رنگی تازه بخشید.

 






برچسب ها : تأمل خوبان  ,