سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
لوگو
لینک دوستان
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :6
کل بازدید :62352
تعداد کل یاد داشت ها : 54
آخرین بازدید : 103/2/14    ساعت : 1:21 ع

علی سیف اللهی

اعتماد به خدا
شیخی خاطره سفر حج خود را چنین نقل کرده است:« خواستم به حج بروم. چون به بادیه رسیدم، رسنی و دلوی داشتم. تشنه شدم. چاهی دیدم، کره آهویی از آن چاه آب می خورد. چون به سر چاه رفتم، آب پایین رفت. گفتم: خدایا! ارزش من از این آهو کمتر است؟ چون این بگفتم، آوایی شنیدم که در گوشم گفت: ای مرد! این آهو دلو و رسنی نداشت، اعتماد او به ما بود. تو با دلو خود آب کش». (تذکرة الاولیاء عطار)


روزی پادشاهی کمانی به دست داشت. تیری به جانب گنجشکی انداخت و تیر به خطا رفت. پادشاه منفعل شد. یکی از ندمای او حاضر بود. گفت:« آفرین ای خلیفه روزگار!» پادشاه گفت:« چون تیر به خطا رفت، چه جای تحسین است؟» آن مرد جواب داد:« من چنان دریافتم که از آنجا که کمال مرحمت توست، نسبت به خلق خدای، بر گنجشک نیز رحم آوردی و عمدا خطا کردی تا آسیبی به وی نرسد.» پادشاه را این تفسیر خوشش آمد و پنجاه هزار درم بر او انعام فرمود. (لطایف، علی صفی)


دزد دین
روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیزهای گرانبها بود و آیة الکرسی هم پیوست آن بود. او بسته را به صاحبش باز گرداند. علت را سؤال کردند، گفت:« به عقیده صاحب مال، این آیه مال او را از دستبرد دزد نگاه می دارد. من دزد مال هستم نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم، در عقیده صاحبان آن خللی راجع به دین روی می داد و آن وقت من دزد دین هم بودم.» (کشف الاسرار خواجه عبدالله انصاری)


سهم من
پیامبر(ص) فرمودند: هیچ چیزی برای شیطان سخت تر از قرائت قرآن از روی آن نیست.  امام صادق(ع) فرمودند: کسی که قرآن را از رو بخواند، چشمش تقویت خواهد شد و اگر چه پدر و مادرش کافر باشند، عذاب آنها کمتر می شود.  امام باقر (ع) نقل می نمایند که رسول خدا (ص) فرمودند: کسی که در شب، ده آیه بخواند، از غافلین نوشته نمی شود و کسی که پنجاه آیه بخواند، از ذاکران نوشته می شود و کسی که صد آیه بخواند، از نمازگزاران نوشته می شود و کسی که دویست آیه بخواند، از خاشعان نوشته می شود و کسی که سیصد آیه بخواند، از رستگاران محسوب می گردد و کسی که پانصد آیه بخواند، از کوشش کنندگان است و کسی که هزار آیه بخواند، یک قنطار برای او نوشته می شود که هر قنطاری پانصد هزار مثقال طلاست و هر مثقال بیست و چهار قیراط است و کوچک ترین قیراط به اندازه کوه احد و بزرگ ترین آن به اندازه وسعت ما بین زمین و آسمان است. (ثواب الاعمال و عقاب الاعمال)


انسان و مال
از رسول خدا(ص) نقل کنند که فرمود: مردمان چهار قسمند: بخشنده، جوانمرد، بخیل، فرومایه. بخشنده آن است که بخورد و بخوراند. جوانمرد آن است که نخورد و بخوراند. بخیل آن است که بخورد و نخوراند و فرومایه آن است که نه بخورد و نه بخوراند. (عالمی دیگر بباید ساخت)


اخلاص و ریا
حکیمی را پرسیدند که فرق اخلاص و ریا چیست؟ جواب داد: هرچه برای حق کنی، اخلاص است و هرچه برای خلق، ریاست.






برچسب ها : داستان خوبان  ,

      

           که رفتـنـد   ....

مادرانی

         که هستند  ....

 مادر

 

ساعت چهار صبح با گریه و التماس فیروزه از خواب پریدیم. همه نگران و دلواپس دور تختش جمع شدیم، بدون اینکه بدونیم چه اتفاقی افتاده است. انگار ازش خواسته بودن که زود خودش رو به خونه برسونه، التماس می کرد که بگید چی شده؟  پشت گوشی سعی می کردند آرومش کنند که طوری نشده، فقط مادرت گفته به بچه ها زنگ بزنید که بیان. حدسم درست بود؛ هرچه بود خبر ناگواری بود. مادرش حال خوبی نداشت؛ دکترا تشخیص سرطان داده بودند، فیروزه از این بابت خیلی بی تابی می کرد و اشک می ریخت. همه جا، چه حرم خانم حضرت معصومه(س) ، چه جمکران، چه وقت نماز، دعایش سلامتی مادر بود و از ما می خواست که برای مادرش دعا کنیم. اون لحظه از خدا می خواستم که مادرش طوری نشده باشه و فقط خواسته باشه که بچه هاشو ببینه، اما انگار حقیقت و خواست خدا چیز دیگری بود. با حال زار و اضطراب و گریه، گوشی را قطع کرد و گفت: من باید برم خونه، با اون حال و روزش نمی شد تنهایی بره، من و پروانه، یکی از دوستان تصمیم گرفتیم باهاش بریم. با مسئول خوابگاه هماهنگ کردیم و با آژانس خودمون رو به میدان خروجی شهر رسوندیم. هنوز اذان صبح نشده بود. از اونجا هم ماشین دربست گرفتیم و به سمت خونه فیروزه راه افتادیم. مادرش ساکن یکی از شهرهای همدان بود. او پس از فوت شوهرش، ازدواج کرده بود واز لرستان به همدان رفته بود. با وجود جدایی مادر و بچه ها از هم، بسیار همدیگر را دوست داشتند وفیروزه خیلی به مادرش سر می زد و حالش را جویا می شد. همیشه نگران حالش بود. بعد از مرگ پدرش، سختی های زیادی را کشیده بودند که نبود مادر هم به نوعی این کمبود را بیشتر می کرد. برایم زیاد درد و دل می کرد، گاهی تا نیمه های شب برایم از غصه هایش می گفت و اشک می ریخت، سنگ صبور حرف هایش بودم و گاهی هم خودم با او اشک می ریختم.

راهی خونه مادر شدیم. توی راه مدام ذکر می گفت و صلوات می فرستاد و از خدا می خواست مادرش زنده باشد. تقریبا چیزی نمانده بود که برسیم. از تلفن هایی که بهش می شد، مطمئن شد که مادرش فوت کرده، دیگه صدای گریه اش بلند شد. آروم و قرار نداشت. خیلی سعی می کردیم آرومش کنیم، اما مگر می شد؟ نزدیک کوچه که شدیم، ماشین نگه داشت. سراسیمه سمت خونه دوید و گریه می کرد و ما هم دنبالش... در حیاط باز بود. داخل شد، ما هم پشت سرش وارد شدیم. خدای من! چه حالی داشتیم. اصلا دلم نمی خواست این جوری و با این شرایط می اومدم خونه شان، همیشه می گفت: باید روزی بیایی طرف ما بریم پیش مادرم، جای قشنگیه. اما صد حیف... جنازه مادرش گوشه اتاق بود. چقدر غم انگیز، چند تا خانم کنارش نشسته بودند و قرآن می خوندند و منتظر رسیدن بچه هایش بودند. فیروزه خیلی ناله زد، خیلی گریه کرد، صدای ناله هاش هنوز توی گوشمه که التماس می کرد؛ مادر بلند شو، دلم تنگه، من جز تو کسی را ندارم... خیلی لحظات دلگیری بود که اصلا نمی تونم وصفش کنم. ما هم کاری از دستمان بر نمی آمد. نشسته بودیم و همراه فیروزه اشک می ریختیم و قرآن می خواندیم. دلم برای تنهایی و بی کسی اش می سوخت. وجود مادر، جبران خلاء پدر بود که او هم رفت. با سوز دل اشک می ریخت و با خدا حرف می زد که خدایا چه کنم با غم مادر، با نبود مادر و به لهجه خودش می گفت:« دالکه غریبُم مرده دالکه عزیزُم مرده».

کم کم همه فامیل جمع شدند. با آمدن هر فامیل، صدای عزا بلندتر می شد، اما همه بچه ها نتونستند بیان. دختر بزرگش مشهد بود، پسرش سرباز شمال. مدتی گذشت ، همه جا پا به پای فیروزه بودیم. یک لحظه چشمش از اشک خشک نمی شد. بعد از مراسم تجهیز، برای خاک سپاری آماده شدند. فیروزه و خواهرش خیلی غریبانه گریه می کردند، با مادر وداع کردند و بعد از کلی درد و دل اجازه دفن دادند. در این بین خانوم های فامیل رو می دیدم که قبل از ورود به مجلس کمی صبر می کردند و چادرشون رو پشت سرشون گره می زدند و بعد وارد می شدند، علتش رو از پروانه پرسیدم. گفت: به نشونه عزا و همدردی با صاحب عزا، این کار رو می کنند که بعد از پایان مراسم هم صاحب عزا، گره چادرها رو همراه با قدردانی باز می کنه. زنان فامیل به زبان لری و آهنگ حزن آلود، نوحه خوانی می کردند و دست هاشون رو به هم می مالیدند و گاه به صورتشون می زدند. پروانه لرستانی بود و آشنا به این آداب و رسوم، گاه که متوجه نمی شدم برام می گفت که چه می گویند. اون روز هوا بارونی بود. طبیعت زیبا و آرومی داشت، اما چقدر غم انگیز...

بعد از خاکسپاری به همراه فیروزه و بقیه فامیل، به خونه شون رفتیم. بعد از صرف نهار، همه به حسینیه رفتند و بقیه فامیل برای عرض تسلیت می آمدند. توی تمام لحظات، فیروزه را می دیدم که چطور ناله می کند و اشک می ریزد. تنهایی اش را حس می کردم. از این بابت خیلی ناراحت بودم. همه وجودم رو اندوه گرفته بود. دلم می خواست فریاد بزنم... سنگینی رو دلم نشسته بود که با فریاد هم سبک نمی شد.دلم هوای مادرم رو رده بود. دلتنگش شده بودم. توی دلم از خدا می خواستم که سایه اش رو روی سرمون حفظ کنه، انگار الان نعمت وجود مادر رو بهتر درک می کردم. از خدا می خواستم که به قلب غم گرفته فیروزه آرامش بده و روح مادرش رو قرین رحمت خودش کنه... دیگه نزدیکای غروب بود که ما باید برمی گشتیم. وقت خداحافظی بغلش کردم و حسابی گریه کردیم. دوباره تسلیت گفتم و از خدا براش آرزوی صبر کردم. خواهرها و چند تا از فامیل هم برای خداحافظی آمدند و از اینکه فیروزه را همراهی کرده بودیم، تشکر کردند. با ماشینی که فامیل ها رو آورده بود ، تا ترمینال آمدیم و سوار ماشین قم شدیم. توی اتوبوس با پروانه از اتفاقات پیش آمده حرف زدیم. برای هر دومان باورش سخت بود. از شدت خستگی خوابمون برد. یکی دو ساعت بعد از اذان مغرب به قم رسیدیم، بچه ها به محض اینکه شنیدن اومدیم، همه جمع شدند و حال فیروزه را می پرسیدند. اتفاقات رو براشون تعریف کردیم. اون ها هم خیلی متأثر شدند وهمه دعا کردیم که خدا به فیروزه و خواهرهاش صبر بده و در زندگی خوشبخت بشن و روح مادرش را شاد کند.

چهار سال از آن روز می گذره. فیروزه ازدواج کرده و یک پسر ناز به اسم محمد سالار داره. خدا رو شکر زندگی خوبی هم دارن. فیروزه الان خودش یک مادره و مادران زیادی هستند که دوست دارند بچه ها قبل از اینکه اتفاقی براشون بیفته ، به یادشون باشن و سراغشون رو بگیرن. نکنه! ...

فاطمه بیات






برچسب ها : داستان خوبان  ,

      

داستان

 

مهم ترین دعا
در سنین جوانی خدمت آخوند ملاعلی همدانی رسیدم و از ایشان سؤال کردم اگر شما بدانید دعای مستجابی دارید چه چیز از خدا می خواهید؟ فرمود: این که خداوند مرا بیامرزد.
خیلی تعجب کردم و تصور کردم که این عارف و عالم بزرگ چه خواهش و دعای ساده ای دارد و حال آنکه در ذهن خودم دعاهای بزرگ بزرگی می پروراندم، ولی الان که بیش از 50 سال سن دارم با آن همه مسئولیت و مطالعه و کتاب و رادیو و تلویزیون و ... به این نتیجه رسیده ام که خواسته آن بزرگوار، یعنی عاقبت به خیری، بزرگترین خواسته من نیز هست.

استاد محسن قرائتی


دعوت خدا پول نمی خواهد

شب مبارک قدر بود و بخاطر فرزند کوچکم و سرمای شدید بیرون، در خانه مانده بودم. آخر شب، تلویزیون را روشن کردم. مداح دعای ابوحمزه ثمالی را با حال و سوزی خاص قرائت می کرد. یک جا در ضمن دعا از مستمعان خواست که از خدا زیارت خانه اش را بخواهند و فکر پولش را نکنند. چرا که اگر خداوند دعوت کند،کارها درست می شود. در دلم خطور کرد که مگر می شود همین طوری و با دست خالی به این سفر پرهزینه رفت؟ با این حال دست به دعا بردم و زیارت خانه خدا را خواستم. چند ماه بعد اسم همسرم در عمره دانشجویی اعلام شد. بعد از دو یا سه ماه اعلام کردند که همسرانتان نیز می توانند به این سفر مشرف شوند، و به همین راحتی با دست خالی به این سفر معنوی مشرف شدیم؛« و برزقه من حیث لا یحتسب»
فاطمه چوبدار


تنبیه نفس

چند نفر بودیم که در صحرا کار می کردیم، کارمان سخت بود و طاقت فرسا. یکی از همراهانمان را به ناهار دعوت کردیم. آمد جلو، به ما و غذایمان نگاهی کرد و رفت. شب دوباره گفتیم بیا غذا بخور، نیامد. صبح فردا هم همینطور. از دیروز مواظبش بودیم، چیزی نخورده بود. نمی دانستیم چگونه با این کار سخت، گرسنگی را تحمل می کند. ظهر که دعوتش کردیم، پذیرفت. پرسیدیم پس چرا از دیروز تا حالا نمی آمدی؟
گفت: دیروز که آمدم دیدم فقط برنج خالی دارید، خورشت نداشتید، نخواستم. بعد با خودم گفتم که چرا این طور شده ام؟ از دیروز تا حالا نفس خودم را با گرسنگی تنبیه کردم.
پدرم این خاطره را می گفت و من تعجب کردم که گاهی یک فرد ساده روستایی می تواند چطور عمیق بیاندیشد و چطور بزرگ باشد!

سید محمد حسین طباطبایی


خبر از مرگ
مهمان داشتیم. با او از مرگ یکی دو تن از دوستانم گفتم و این که این روزها مرگ های ناگهانی مثل سکته و تصادف و هم چنین جوان مرگی، فراوان شده و این که گفته اند این ها همه از نشانه های آخرالزمان است. میهمانمان هم این حرف را قبول داشت و بعد از مادرش گفت که پنجاه سال تمام نماز شبش ترک نشده بود، و اینکه هرچه دارد از برکت دعای اوست. گفت یک روز صبح مادرم مرا صدا زد و گفت مریضم. مرا حلال کنید.  گفتم: می برمت بیمارستان خوب می شوی. گفت: این دفعه مثل دفعه های قبل برگشتی در کار نیست و ادامه داد: من فقط 11 روز دیگر مهمان شما هستم. این هم برای این که با بستگان و همسایگان خداحافظی کنم و حلالیت بطلبم. درست یازده روز بعد، جنازه مادرم را به قبرستان بردیم.  می گفت مادرش بی سواد بوده، یک زن ساده از یکی از روستاهای دامغان، زنی که ایمان و اعتقاد از قلبش می جوشید.
عباس خلیل نژاد


توکل
دکتر یک نگاه به برگه آزمایش کرد و یک نگاه به هر دوی ما و گفت: متاسفم. شما بچه دار نمی شوید. مشکل از خانم است.   از آن زمان به بعد شوهرم مصمم به ازدواج دوم شد. خیلی به او اصرار کردم بیا بیش تر توکل کنیم، توسل داشته باشیم. مگر نه این که روایت می گوید که شاید خدا حاجت نمی دهد تا بنده بیش تر به درگاه خدا بیاید و صدای او را بیش تر بشنود. ولی او گوش اش به این حررف ها بدهکار نبود و بالاخره ازدواج کرد. ولی من توکلم را از دست ندادم و بحمدالله خدا بعد از این که یک دوقلو به او داد، یک دوقلو هم به من داد.
عبدالله هاشمیان






برچسب ها : داستان خوبان  ,

      

 

بر اساس یک ماجرای واقعی

 

شفا

اتوبوس به سمت قم می رفت. سعید از پشت شیشه به جاده چشم دوخته بود. گاه باد سردی از لابه لای درز شیشه ها خود را به داخل می کشاند. زن پتوی دور سعید را کمی سفت تر کرده و از پشت چشم های خسته و بی خواب نگاهش کرد. سعید به رویش لبخند زد. نمی دانست تصمیمش درست است یا نه؟ هرچه باشد آنها حنفی اند و اعتقاداتشان با شیعیان فرق دارد، اما مگر چاره دیگری هم داشت. دکترها با دیدن آن غده بزرگ بدخیم سرطانی جوابش کرده بودند. دیگر از دست هیچ کس کاری بر نمی آمد. چطور میتوانست بنشیند و شاهد مرگ فرزندش باشد؟ فرزندی که هنوز 11 سال بیشتر نداشت.

با گوشه چادر اشک هایش را پا کرد و چشم روی هم گذاشت. انتهای دالان ذهنش، گنبدی فیروزه ای می درخشید که شبیه بود به آن چه برایش تعریف کرده بودند؛ شبیه مسجد جمکران. احساس خوشی سراپای وجودش را گرفته بود. انگار کسی آرام آرام در گوشش لالایی می خواند و او به خواب می رفت.

-      -   ببین چقدر قشنگه سعید!

-      -   آره! اون آقاهه هم میگفت. می گن خیلی مریضا رو میارن اینجا.

-      -   داداش یعنی منم خوب می شم؟

چشم باز کرد. دوطرف جاده بیابان بود. نمی دانست بچه ها درباره چه صحبت می کردند. ناگاه چشمش به شیشه جلوی اتوبوس افتاد. بی اختیار از جا بلند شد. اتوبوس هر لحظه به منظره رؤیایی پشت شیشه نزدیک تر می شد؛ یک گنبد فیروزه ای زیبایی که زیر آفتاب ملایم ظهر می درخشید. درست شبیه به آنچه در رؤیایش دیده بود. انگار آفتابی هم در دل او می درخشید. روبرگرداند سمت بچه ها، دو برادر چنان مشغول خنده و شوخی بودند که انگار هرگز دردی در وجود یکی شان نبود.

بالاخره پا به مسجد گذاشتند. همه چیز ساده اما دلنشین و آرام بخش بود؛ حتی باد سردی که گاه در حیاط مسجد می پیچید. انگار احساس سبکی می کرد. دلش می خواست بگذارد باد چادرش را ببرد. انگار همه رنج و غصه این مدت از یادش رفته بود. برگشت تا از احساسش به سعید بگوید، بگوید که حتما این آقا جوابمان را می دهد. اما سعید نبود. نعیم هم نبود. مگر بچه ها دنبالش نبودند؟ چشم گرداند. نگاهش به جمعیتی که کمی آن طرف تر جمع شده بودند افتاد. به سرعت خود را به آنها رساند. چند نفر را کنار زد و جلوتر رفت. یک لحظه همه آن اضطراب های گذشته به جانش برگشت. سعید کف حیاط افتاده و نعیم مدام صدایش می کرد. نمی دانست چه کند! دست و پایش را گم کرده بود. کسی را هم نمی شناخت. سر به آسمان بلند کرد:« خدایا خودت به دادم برس!»

مرد کلید اتاق را به دست او داد به سمت در رفت. هنوز چند قدم نرفته بود که برگشت:« توکل داشته باشید خواهرم! اینجا خیلی ها آمده اند و دست پر برگشتند. شب های چهارشنبه اینجا غلغله است. بخواهید تا حجتتان را بگیرید». و اشاره به زن جوانی که بالای تخت سعید نشسته بود کرد و ادامه داد:« ایشان هم از خادمین آقایند. کاری داشتید بگویید».بعد از اتاق بیرون رفت و در را پشت سر خود بست.

فکر کرد حالا که خیالش از بابت جای سعید راحت است باید کاری بکند. از پنجره اتاق زائرسرا به بیرون نگاه کرد. جمعیت هر لحظه بیشتر می شد. چند قدم به سمت تخت رفت و مقابل خادم ایستاد:« ببخشید! می شود اعمال مسجد رو یادم بدهید؟» و زن جوان همه را یک به یک یادش داد. او هم شروع به خواندن کرد؛ چنان که گویی سال هاست با صاحب این خانه آشناست و با او درددل کرده. حتی دونفر از خادمان مسجد هم می آیند و همراه او دست توسل به سمت آقا دراز می کنند و او گاه تنها به هجی کلمات آنان می پردازد، بی آنکه بداند آنها چیست!

« یا حجّة الله علی خلقه یا سیدنا و مولانا إنا توجبهنا و استشفعنا و توسلنا بک إلی الله...».

و سعید آرام تر از همیشه در رختخواب دراز کشیده و با زمزمه دعاها کم کم به خواب می رود.

اتاق ساکت و تاریک است. صدای تیک تیک ساعت روی دیوار را به راحتی می توان شنید. عقربه های ساعت سه بامداد را نشان می دهند. زن مفاتیح به دست رو به قبله خوابش برده است. سعید در خواب نوری را می بیند که از پشت دیوار به سوی او می آید. نور شبیه به انسانی است اما او جز نور خیره کننده ای از او نمی بیند. کمی مضطرب می شود، اما سعی می کند بر خود مسلط باشد. نور آهسته آهسته به او نزدیک شده و به محل درد شکم و سینه اش می رسد و می رود.

شعاع خورشید خود را به داخل اتاق و تخت سعید رسانده. سعید از رختخواب بلند می شود و روی تخت می نشیند. نگاهی به اطراف می کند. نعیم و مادر هر کدام گوشه ای به خواب رفته اند. مادر همان طور مفاتیح به دست خوایش برده. زمزمه زیبایی از بلندگوهای حیاط مسجد به گوش می رسد. سعی می کند خودش را به عصایش برساند تا بتواند به پشت پنجره برود و از آنجا به حیاط نگاه کند اما یک لحظه احساس سبکی می کند. انگار خبری از آن درد همیشگی نیست.

بدون عصا بلند می شود. دور تا دور اتاق را می چرخد. باورش نمی شود. با خودش فکر می کند: یعنی چه اتفاقی افتاده؟! ناگهان یاد رؤیای دیشب و آن نور می افتد! می  خواهد مادر را صدا بزند، اما نمی تواند. بغض گلویش را گرفته. سر برمی گرداند .گنبد فیروزه ای از پشت پنجره نگاهش می کند.

 

 






برچسب ها : داستان خوبان  ,

      
<      1   2      








[ نشریه خانه خوبان ]

[ good luck ]