این در به حریم آسمان نزدیک است
من خاطره ای به یاد دارم از سی و چند سال قبل و با یک واسطه از قول مسئول اداره گردشگری زمان پیش از انقلاب در مشهد نقل می کنم. مرد و زنی آمریکایی از طریق مرز افغانستان وارد خراسان و اداره گردشگران جا می شوند. این شخص از احوال آنها نقل می کرد. از آن مرد آمریکایی پرسیده بود برای چه به ایران آمده اند؟ گفته بود: من در فلان ایالت آمریکا در فلان دانشگاه مشغول تحصیل بودم ولی همیشه در درون خودم احساس خلأی می کردم. بعد اشاره به سینه اش می کند و می گوید: همیشه خیال می کردم درونم خالی است! یک احساسی بود, خوب نمی فهمیدم یعنی چه. بعد با دختر دانشجویی آشنا شدم – همین خانمی که این جا نشسته- با هم دوست شدیم و بعد ازدواج کردیم. من فکر می کردم بعد از ازدواج این احساس کمبود برطرف شود. من و همسرم با هم مهربان و صمیمی بودیم ولی باز می دیدم همان احساس خلأ, گهگاهی ظهور می کند. خیلی ناراحت بودم تا حدی که فکر می کردم حتی حوصله معاشرت با همسرم را هم ندارم. یک روز با خودم گفتم ممکن است همسرم فکر کند که از او بدم می آید، مشکلی برایم پیدا شده یا دل به کس دیگری بسته ام. مسأله را خیلی صریح با ایشان در میان گذاشتم. وقتی همسرم حرف های مرا شنید، گفت: اتفاقا من هم یک چنین حالتی دارم و از آن روزی که به شما علاقه مند شدم و تصمیم به ازدواج گرفتیم فکر می کردم این مشکل با ازدواج حل می شود. حالا می بینم هر دوی ما این نیاز مشترک را داریم.گفتیم چه کنیم؟ گفت: شاید اگر به کلیسا برویم، این کشیش ها چیزی بدانند و علتش را بفهمند و بعد دعایی، مناجاتی، کاری بکنیم.
در کلیسای محل سکونت مان نزد کشیش رفتیم و حالتمان را گفتیم. به حرف ها و راه کارهای او عمل کردیم ولی تأثیری نداشت. گفتیم برویم پیش روان شناس، شاید یک راه علمی برای علاج این حالت بیابیم، ولی باز هم پیدا نشد. مأیوس شدیم.
به دنبال مرتاضان هندی و چینی
شنیده بودیم که مرتاضانی در شرق و در کشورهای چین و هند هستند که آن ها این عوالم روحی را درک می کنند و کارهای شگفت انگیزی دارند. گفتیم بهتر است برای حل مشکلمان سفری به مشرق زمین برویم و ببینیم آن جا ها چه کار می کنند. از غرب آمریکا به کشور چین رفتیم. در اداره گردشگری آن جا نشانی مرتاضان را پرسیدیم. گفتند در چند نقطه چین چنین کسانی هستند و مهم ترین شان در فلان بخش از هیمالیاست. با راهنمایی آنها به آن جا رفتیم و با مقدماتی ما را به آن مرتاض بزرگ معرفی کردند. بعد از این که حالات خودمان را گفتیم، گفت: شما باید ریاضت بکشید، باید به دستوراتی عمل کنید که تحملش سخت و مشکل است. گفتیم ما آن قدر ناراحت هستیم که حاضریم هر چه باشد عمل کنیم. دستوراتی دادند برای ریاضت کشیدن. به همه آنها عمل کردیم؛ ولی نتیجه نداد و مأیوس شدیم. گفتیم برویم پیش مرتاضان هندی، شاید آن جا مشکلمان را حل کنند. از مرتاضان هندی هم دستوراتی گرفتیم و عمل کردیم ولی اثری نبخشید.
وقتی بعد از مدت ها زحمت و ریاضت و هزینه های زیاد نتیجه ای ندیدیم، مأیوس شدیم. با خودمان گفتیم نه تنها درون خودمان خالی است، عالم هم پوچ است و حقیقتی در عالم نیست.ا گر چیزی بود ما که دنبال حقیقتیم و در این را ه از چیزی مضایقه نکردیم. بالاخره به آن دست می یافتیم؛ پس حقیقتی وجود ندارد. تصمیم گرفتیم به آمریکا برگردیم. نشستیم باهم فکر کردیم گفتیم حالا که ما نصف دنیا را گشته ایم، بهتر است از راه کشورهای خاورمیانه و اروپا به آمریکا برگردیم تا لااقل یک گردشی کرده باشیم.
مذهب ما را هم امتحان کنید!
در پاکستان به یکی از دانشجویان هم کلاسی ام در آمریکا برخورد کردم. بات تعجب گفت: شما فلانی هستید؟ این جا برای چه آمده اید؟ گفتم برای گردش. گفت این چه وقت گردش است؟! گفتیم: حقیقت این است که ما دنبال پر کردن این خلأ بودیم و تا به حال موفق نشده ایم و اکنون مأیوسانه بر این باوریم که عالم، خالی و پوچ است. گفت: حالا که شما مذاهب و مرتاضاهای مختلف را دیده اید، پیش روان شناسان مختلف رفته اید، ما هم مذهبی داریم، شما بیا این را هم مطالعه کن. گفتیم : رهایمان کن، ما دیگر خسه شده ایم. میدانیم که مذهب شما هم راه درمان ما را ندارد.
به دعوت او به منزلش رفتیم. از او پرسیدیم: مذهب شما چیست؟ چه خصوصیاتی دارد؟ گفت: دین ما اسلام است و این دین مذاهبی دارد و یک مذهبش هم مذهب شیعه است. گفتیم عقیده تان چیست؟ گفت: ما معتقدیم که آخرین فرستاده ی الهی ، پیغمبر ماست. کتابی آسمانی بر او نازل شده که ناسخ همه ادیان است ولی چیزی آن را نسخ نخواهد کرد. گفتیم :می شود مقداری از این کتاب را برای ما میخوانید ببینیم حرف این کتاب چیست. قرآن را گشود و این آیه را خواند: « یسبّح لله ما فی السّماوات و ما فی الأرض..» گفتم یعنی چه؟ گفت: یعنی آن چه در آسمان ها و زمین است تسبیح خدا را می گوید. گفتم : این در، این دیوار، این من، این تو، این میز چه طور تسبیح خدا را می گویند؟! گفت: من نمی دانم، دین ما این جوری است. گفتم: این که نشد، کسی را معرفی کن که بتواند این آیه را توضیح بدهد. گفت: اگر می خواهی مذهب ما را درست بشناسی باید به ایران بروی. از مرز افغانستان به خراسان برو، در آن جا یک شهری به نام مشهد است که مدفن یکی از امامان بزرگ شیعیان است. شما می توانید آن جا تحقیق کنید. گفتم: امام کیست؟ گفت: امام یعنی انسان کامل. پرسیدم: انسان کامل یعنی چه؟ گفت: انسان کامل، موت و حیات ندارد. شما را می بیند، حرفت را می شنود و می تواند هر کاری برایت انجام دهد. گفتم: عجب این دیگر چه حرفی است؟ گفت: برو تجربه کن.
ما را به حرم راه ندادند
تصمیم گرفتیم به ایران بیاییم و بفهمیم که این امام و این دین چیست؟ تسبیح همه عالم یعنی چه؟ ما را راهنمایی کردند، دیدیم وسط شهر یک جمعیت زیادی هست و بارگاه بزرگی، یک جایی بود که مردم می رفتند. خواستیم وارد بشویم، دیدم یک نفر آن جا ایستاده و یک چماق هم در دستش دارد! وقتی فهمید ما خارجی هستیم ،گفت: ورود شما ممنوع است. گفتیم آقا ما میخواهیم تماشا کنیم. توریست هستیم. چرا ممنوع است؟ گفت: این جا غیر مسلمان اجازه ورود ندارد. هرچه اصرار کردیم، فایده ای نداشت. خیلی ناراحت شدیم. گفتیم ما دور دنیا را گشتیم حالا می گویند این جا امام هست که حقیقت نزد اوست ولی اصلا ما را راه نمی دهند که به زیارتش برویم. خیلی غمگین شدیم. رو به روی آن بارگاه ( آن طرف ها هنوز این ساختمان های جدید دور حرم ساخته نشده بود) لب جوی آبی نشستیم. به فکر فرو رفتم و با خودم گفتم از دو حال خارج نیست. یا واقعا این امام است و موت و حیات ندارد یا نیست و دروغ گفته اند. اگر راست است باید بداند که من غرضی ندارم و دنبال حقیقت هستم. همین جا با او صحبت می کنم. می گویم اگر تو امام هستی می دانی که من دنبال حقیقت آمده ام. اگر بفهمم می پذیرم . اگر حرف مرا می شنوی و اگر از دل من خبر داری یک جوری راه برایم باز بشود بیایم ببینم چه خبر است و باید چه کار کنم.
همین طور که نشسته بودم کم کم بغضم ترکید و اشک از چشمانم جاری شد. گفتم ما پس از یک عمر زندگی باید از حقیقت محروم باشیم؟! در همین حال یک دست فروشی که آیینه و شانه و مانند این ها می فروخت، دست روی شانه ام گذاشت و مرا با اسم صدا زد. من هم اصلا توجه نداشتم که او کیست و چه جور دارد با من انگلیسی صحبت می کند. گفتم ما دور دنیا را به دنبال حقیقت گشتیم حالا این جا آمده ایم این آقا را که می بینی اجازه نداد داخل شوم .گفت : آن وقت اجازه نداشت حالا بلند شو برو به تو اجازه می دهند.
بلند شدم و رفتم دم در دیدم این نگهبان ایستاده، یک مقدار نگاهش کردم. آن هم به من نگاه کرد و چیزی نگفت. پایم را پایین روی پله ها گذاشتم. چند قدم که رفتم، برگشتم و نگاهش کردم. باز چیزی نگفت. بعد داخل رفتم. در بین جمعیت دیدم یک دری هست که زائرین زیادی از آن جا رفت و آمد می کنند. گفتم لابد هر خبری هست آن جاست. به زحمت از آن در وارد ساختمان دیگری شدم ولی خیلی شلوغ بود طوری که انسان به راحتی نمی توانست راه برود، ولی من دیدم که اطرافم همیشه یک دایره خالی است. مردم به هم دیگر تنه می زنند ولی دور من هیچ مانعی نیست و من جلو می روم. دیدیم یک جایی هست پنجره هایی هست و ضریح را دیدم. گفتم این جا چیست؟ گفتند: این جا مدفن امام است. همین طور که آن جا ایستادم یک دفعه به نظرم آمد که یک شخص بسیار خوش رویی جلوی ضریح ایستاده و به من نگاه می کند و گویا منتظر است که با او حرف بزنم. سلام کردم. او هم با خوش رویی جواب داد و گفت: «چه می خواهی؟» در آن حال همه چیز را فراموش کرده بودم. فقط به خاطرم آمد که بپرسم: تسبیح همه موجودات برای خدا چگونه است؟ گفت:« به شما نشان می دهم. » در آن حال، احساس کردم که باد برگردم، به همان ترتیب برگشتم و از همان در خارج شدم. ناگاه حالی به من دست داد که دیدم تمام موجودات در حال تسبیح خدا هستند.
بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم تا یک وقت دیدم مرا روی یک نیمکتی خوابانده اند و آب به صورتم می زنند.
حقیقت را یافتم
همه چیز برای من حل شد؛ فهمیدم عالم خالی نیست. حقیقت دارد. معنای امام را فهمیدم. به حقانیت دین اسلام و مذهب شیعه پی بردم. آن مشکلی هم که به نظرم لاینحل می آمد که همه هستی تسبیح خدا را می گویند، آن را هم شود کردم. دیگر هیچ ابهامی برایم نمانده است. دیگر در خودم احساس خلأ نمی کنم. حالا همیشه یک حالت نشاط و آرامش دارم و از زندگی لذت می برم. همسرم را خیلی دوست دارم. او هم به من خیلی علاقه دارد. همیشه دلم با خدا و با این امام است.
آن فیلسوفش می گوید: کسی که با خدا آشنا نباشد انسان نیست. این دانشجوی آمریکایی می گوید تا حالا من عالم را خالی می دیدم و در درون خودم احساس خلأ می کردم. حالا فهمیدم که عالم پوچ نیست و انسان هم می تواند آن خلأ درونی اش را پر کند. می شود انسان به مرحله ای برسد که موت و حیاتش مساوی باشد و خیلی چیزهای دیگر. مقصودم از این واقعه ای که عرض کردم این بود که بعضی از انسان ها چنین حالاتی پیدا می کنند و به این حالات نمی شود روان پریشی گفت. آدمی است که در امور زندگی اش در کسب اش، در کار و تحصیل و تدریس اش، خیلی موفق است، ولی این خلأ را در وجودش احساس می کند.
برچسب ها : موعظه خوبان ,