بر اساس یک ماجرای واقعی

 

شفا

اتوبوس به سمت قم می رفت. سعید از پشت شیشه به جاده چشم دوخته بود. گاه باد سردی از لابه لای درز شیشه ها خود را به داخل می کشاند. زن پتوی دور سعید را کمی سفت تر کرده و از پشت چشم های خسته و بی خواب نگاهش کرد. سعید به رویش لبخند زد. نمی دانست تصمیمش درست است یا نه؟ هرچه باشد آنها حنفی اند و اعتقاداتشان با شیعیان فرق دارد، اما مگر چاره دیگری هم داشت. دکترها با دیدن آن غده بزرگ بدخیم سرطانی جوابش کرده بودند. دیگر از دست هیچ کس کاری بر نمی آمد. چطور میتوانست بنشیند و شاهد مرگ فرزندش باشد؟ فرزندی که هنوز 11 سال بیشتر نداشت.

با گوشه چادر اشک هایش را پا کرد و چشم روی هم گذاشت. انتهای دالان ذهنش، گنبدی فیروزه ای می درخشید که شبیه بود به آن چه برایش تعریف کرده بودند؛ شبیه مسجد جمکران. احساس خوشی سراپای وجودش را گرفته بود. انگار کسی آرام آرام در گوشش لالایی می خواند و او به خواب می رفت.

-      -   ببین چقدر قشنگه سعید!

-      -   آره! اون آقاهه هم میگفت. می گن خیلی مریضا رو میارن اینجا.

-      -   داداش یعنی منم خوب می شم؟

چشم باز کرد. دوطرف جاده بیابان بود. نمی دانست بچه ها درباره چه صحبت می کردند. ناگاه چشمش به شیشه جلوی اتوبوس افتاد. بی اختیار از جا بلند شد. اتوبوس هر لحظه به منظره رؤیایی پشت شیشه نزدیک تر می شد؛ یک گنبد فیروزه ای زیبایی که زیر آفتاب ملایم ظهر می درخشید. درست شبیه به آنچه در رؤیایش دیده بود. انگار آفتابی هم در دل او می درخشید. روبرگرداند سمت بچه ها، دو برادر چنان مشغول خنده و شوخی بودند که انگار هرگز دردی در وجود یکی شان نبود.

بالاخره پا به مسجد گذاشتند. همه چیز ساده اما دلنشین و آرام بخش بود؛ حتی باد سردی که گاه در حیاط مسجد می پیچید. انگار احساس سبکی می کرد. دلش می خواست بگذارد باد چادرش را ببرد. انگار همه رنج و غصه این مدت از یادش رفته بود. برگشت تا از احساسش به سعید بگوید، بگوید که حتما این آقا جوابمان را می دهد. اما سعید نبود. نعیم هم نبود. مگر بچه ها دنبالش نبودند؟ چشم گرداند. نگاهش به جمعیتی که کمی آن طرف تر جمع شده بودند افتاد. به سرعت خود را به آنها رساند. چند نفر را کنار زد و جلوتر رفت. یک لحظه همه آن اضطراب های گذشته به جانش برگشت. سعید کف حیاط افتاده و نعیم مدام صدایش می کرد. نمی دانست چه کند! دست و پایش را گم کرده بود. کسی را هم نمی شناخت. سر به آسمان بلند کرد:« خدایا خودت به دادم برس!»

مرد کلید اتاق را به دست او داد به سمت در رفت. هنوز چند قدم نرفته بود که برگشت:« توکل داشته باشید خواهرم! اینجا خیلی ها آمده اند و دست پر برگشتند. شب های چهارشنبه اینجا غلغله است. بخواهید تا حجتتان را بگیرید». و اشاره به زن جوانی که بالای تخت سعید نشسته بود کرد و ادامه داد:« ایشان هم از خادمین آقایند. کاری داشتید بگویید».بعد از اتاق بیرون رفت و در را پشت سر خود بست.

فکر کرد حالا که خیالش از بابت جای سعید راحت است باید کاری بکند. از پنجره اتاق زائرسرا به بیرون نگاه کرد. جمعیت هر لحظه بیشتر می شد. چند قدم به سمت تخت رفت و مقابل خادم ایستاد:« ببخشید! می شود اعمال مسجد رو یادم بدهید؟» و زن جوان همه را یک به یک یادش داد. او هم شروع به خواندن کرد؛ چنان که گویی سال هاست با صاحب این خانه آشناست و با او درددل کرده. حتی دونفر از خادمان مسجد هم می آیند و همراه او دست توسل به سمت آقا دراز می کنند و او گاه تنها به هجی کلمات آنان می پردازد، بی آنکه بداند آنها چیست!

« یا حجّة الله علی خلقه یا سیدنا و مولانا إنا توجبهنا و استشفعنا و توسلنا بک إلی الله...».

و سعید آرام تر از همیشه در رختخواب دراز کشیده و با زمزمه دعاها کم کم به خواب می رود.

اتاق ساکت و تاریک است. صدای تیک تیک ساعت روی دیوار را به راحتی می توان شنید. عقربه های ساعت سه بامداد را نشان می دهند. زن مفاتیح به دست رو به قبله خوابش برده است. سعید در خواب نوری را می بیند که از پشت دیوار به سوی او می آید. نور شبیه به انسانی است اما او جز نور خیره کننده ای از او نمی بیند. کمی مضطرب می شود، اما سعی می کند بر خود مسلط باشد. نور آهسته آهسته به او نزدیک شده و به محل درد شکم و سینه اش می رسد و می رود.

شعاع خورشید خود را به داخل اتاق و تخت سعید رسانده. سعید از رختخواب بلند می شود و روی تخت می نشیند. نگاهی به اطراف می کند. نعیم و مادر هر کدام گوشه ای به خواب رفته اند. مادر همان طور مفاتیح به دست خوایش برده. زمزمه زیبایی از بلندگوهای حیاط مسجد به گوش می رسد. سعی می کند خودش را به عصایش برساند تا بتواند به پشت پنجره برود و از آنجا به حیاط نگاه کند اما یک لحظه احساس سبکی می کند. انگار خبری از آن درد همیشگی نیست.

بدون عصا بلند می شود. دور تا دور اتاق را می چرخد. باورش نمی شود. با خودش فکر می کند: یعنی چه اتفاقی افتاده؟! ناگهان یاد رؤیای دیشب و آن نور می افتد! می  خواهد مادر را صدا بزند، اما نمی تواند. بغض گلویش را گرفته. سر برمی گرداند .گنبد فیروزه ای از پشت پنجره نگاهش می کند.

 

 






برچسب ها : داستان خوبان  ,